تنهاي بي سنگ صبور
تنهاي بي سنگ صبور

در قطار مرد جوانی از همسفر سالمندش پرسید: ساعت چند است؟
همسفرش در پاسخ گفت از نگهبان بپرس !
مرد جوان گفت می بخشید من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم و...
همسفر سالمندش گفت .. ببین جوان... اگر مودبانه جواب بدهم، سر صحبت را باز می کنی، از من می پرس به کدام شهر می روم و خانه ام کجاست و چه کاره ام... وقتی بگویم چه کاره ام... خواهی گفت که هرگز محل زندگی مرا ندیده ای و من از روی ادب تو را به خانه ام دعوت می کنم در خانه ام دخترم را می بینی و عاشق او می شوی و از او خواستگاری می کنی...

بگذار از همین حالا آب پاکی روی دستت بریزم وبگویم: من نمی گذارم دخترم با مردی ازدواج کند که از مال دنیا یک ساعت هم ندارد!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهدو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, توسط مهدی،چواري
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.